شهدای مهدی شهر

متن مرتبط با «علي» در سایت شهدای مهدی شهر نوشته شده است

شهيد علي حيدري پور – جبهه مهم تر از مدرسه

  • حضور در جبهه در آن موقعیت زمانی بر همه چیز برای شهید عزیزمان ترجیح داشت در آخرین باری که عازم جبهه بود حالت دیگری داشت انگار ...    , ...ادامه مطلب

  • شهيد علي‌ حيدري‌ پور - مرا حلال کن!

  • بعنوان معلم پرورشی و قرآن مدرسه ماه به تربیت بچه ها اهمیت فراوانی می داد و با جذابیت خودش توانسته بود افراد..., ...ادامه مطلب

  • شهيد علي حيدري پور- دوستدار بچه ها

  • به علت اينكه مربي پرورشي دانش آموزان بود به آنان محبت داشت و بچه ها نيز به ايشان علاقه داشتند وقتي به بچه كم سن و سالي مي رسيد از وسيله نقليه پياده مي شد و به آنان سلام..., ...ادامه مطلب

  • شهيد علي توفيقيان – آگاه به ثواب نماز

  • شهيد عزيزمان  به اهميت نماز جماعت و ثواب وارده به آن آگاه بود. لذا علاوه بر خواندن نماز شب، سعي مي كرد نمازهاي يوميه اش را با جماعت و يا حداقل در مسجد بخواند. يادم مي آيد بدليل اينكه امام جماعت مسجد محله مان مريض شده بود و قادر به اقامه نماز در مسجد نبود ايشان چند روز نماز را در منزل مي خواند. روزي برادر و خواهران خود را از خواب بيدار كرد و گفت بلند شويد من جلو مي ايستم و با هم نماز جماعت بخوانيم.,شهيد,توفيقيان,آگاه,ثواب,نماز ...ادامه مطلب

  • شهيد علي اكبر تورانيان - به مقام بزرگ رسید

  •   { شهید تورانیان نفر دوم سمت راست در کنار شهیدان عباس پورطاهریان ، مهدی احمدیان و فیروز تبیانیان} سالها قبل كه بچه اي نداشتم، سيد بزرگواري به من گفت چهار فرزند خواهي آورد كه بزرگترينش به مقام بزرگي خواهد رسيد اين سخن گذشت و گذشت تا اينكه پس از تولد اولين بچه ، در رسيدن به مقامات و مقام بزرگ برايش روز شماري مي كرديم و با خود مقامات او را مرور مي كرديم درس خواندن، مدرك گرفتن ، به خارج رفتن و …. تا اينكه در يكي از روزهاي سال 61 براي تشييع يكي از شهداي مهديشهر بنام شهيد ساقيان به ميدان شهر رفتيم وقتي پسرم علي اكبر ، تابوت شهيد را ديد گفت : بابا !‌  خوش بحال اين شهيد كه به مقام بزرگي رسيده است. با,شهيد,علي,اكبر,تورانيان,مقام,بزرگ,رسید ...ادامه مطلب

  • شهيد محمد علي‌ بلبليان‌ - ديگر شايد مـرا نبینی !

  • بــراي‌ ديــدار از رزمـنـده‌ هـا به‌ جبهه‌ رفته‌ بودم‌ در هنگام‌ برگشت‌ محمدعـلي‌ هـمـراهـم‌ مـي‌ آمـد به‌ او گفتم‌ دنبالم نیا من ناراحت می شوم ؛ گفت : دوست‌ دارم‌ با شما باشم‌ و مقداري‌ با هم‌ صحبت‌ كنيم‌.بــعــد از طي‌ مـسـافـتـي‌ جلوي‌ درب‌ پادگان‌ رسيدیم ؛ گفت : ديگر شايد مـرا نـبـيـنـيـد برايم‌, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها